نمی دونم از کجا شروع کنم و چجوری؟!
فعلا دلم می خواد بنویسم،هرچند فلم خوبی ندارم ولی دل پری دارم که باید اینجا خالی اش کنم...
من دختر کم رویی بودم.البته اعتماد به نفس بالایی داشتم چون تو بیشتر زمینه ها از درس گرفته تا ورزش و هنر و ...تو دوران تحصیل سرآمد بودم(تعریف از خود نباشه!!!!)خونواده هم برام چیزی کم نمی ذاشتن،ولی چون توی یه خونواده تقریبا مذهبی بزرگ شدم تجربه چندانی در برخورد با جنس مخالف نداشتم و تا حدودی خجالتی بودم.
مثل همه دخترا در سن نوجوانی و بلوغ رویاهای خودم رو داشتم.علاقه به فوتبالیست یا بازیگر خاص و خوندن کتابهای عاشقانه و .....که لذتهای خاص اون دوران بود،فقط در همین حد.
در حالی که دوستام که هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی از من جلوتر بودن در همون دوران راهنمایی دوست پسر داشتن ولی من ازین موارد نداشتم،یعنی راستش نه جراتشو داشتم و نه موردی برام پیش اومد،یادمه یه مورد هم که پیش اومد اونقد بی محلی کردم که طرف بی خیال ماجرا شد،البته بهتر.....
وقتی هم که وارد دانشگاه شدم اوضاع کم و بیش همینجوری بود،یعنی اینکه برقراری و برخورد با همکلاسیهای پسر برام خیلی سخت بود در حالی دوستام خیلی راحت بودن،همیشه ازین موضوع رنج می بردم و تنها گله ام از مامان و بابام این بود که چرا منو تو این مورد درست تربیت نکردن.با اینکه اختلاف سنی کمی با مادرم داشتم ولی هیچ وقت نمی تونستم راجع به مسائل جنسی و احساساتم باهاش حرف بزنم......
خدا رو شکر تو اون سالها اونقدر مشغول درس و ورزش و کارهای متفرقه بودم که دچار هیچ انحرافی نشدم.
تا اینکه با سینا آشنا شدم.تا قبل از آشنایی با اون هیچ تجربه عشقی یا دوستی جدی نداشتم.البته یه مورد تو دانشگاه و یه مورد هم از دوستان خانوادگی بود که خوشم ازشون میومد و گاها"بهشون فکر می کردم ولی جدی نبودن....
تا اینکه توی عصر اون روز تابستونی، نمی دونم خدا چرا اونو سر راه من قرار داد یا شایدم منو سر راه اون؟
داشتم از مسیر همیشگی ام می رفتم تا ماشین بگیرم و برم خونه،درسم تموم شده بود و دنبال یه کار خوب بودم،با مدرکی که داشتم کار برام زیاد بود ولی دوست نداشتم عجله کنم و وسواس داشتم برای انتخاب کارم.از موضوع اصلی دور شدم،آره مشغول پیاده روی بودم که احساس کردم یه ماشین کنارم آروم آروم داره حرکت می کنه،اهمیت ندادم،ولی طرف ول کن نبود،برای اینکه تابلو نشه سرعتم رو زیاد کردم،اونم پا گذاشت رو گاز و رفت ولی دور زد و دوباره اومد ،مجبور شدم نیگاش کنم تا بهش بگم که بره رد کارش که مهلت نداد و خواست که منو برسونه.گفتم ممنوم مسیر من دوره،به شما نمی خوره
گفت:هرجا باشه می رسونمت
منم یه مسیر دور گفتم شاید بی خیال شه که با پررویی گفت باشه
نمی دونم چرا سوار شدم؟حتی یه لحظه هم فکر نکردم!یا اینکه بترسم یا....
البته همه اینا رو پسری که کنار راننده نشسته بود گفت ،قیافه اش بد نبود ولی پسری که رانندگی می کرد هم خوش قیافه تر بود و هم خوشتیپ تر ولی ساکت بود و اخمو..
خلاصه از حرفاش متوجه شدم که داره برای دوستش پا پیش می ذاره،از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم دو ساعته داری حرف می زنی برای خودت نیست برای ایشونه؟واشاره کردم به سینا...
که یهویی سینا زبون باز کرد و گفت :مگه من چمه؟
از تو آینه نیگام کرد(هنوزم یاد اون لحظه که میفتم دستام می لرزه و یخ می کنم و دهنم خشک می شه و اشک تو چشام حلقه می زنه،آره آخه هنوزم دوسش دارم)
با عجله گفتم: هیچی، ولی چرا خودتون حرف نمی زنین؟!
خلاصه تو اون مسیر طولانی سوالایی رد و بدل شدو یه چیزایی از هم فهمیدیم،دوستش که دیگه ساکت شده بود و هیچی نمی گفت و فقط گهگاهی می خندید و به شوخی تیکه می نداخت.
بالاخره رسیدیم به مقصد و من ته یه کوچه که با خونمون فاصله داشت پیاده شدم،شماره تلفنشو بهم داد و گفت منتظرم.
ته کوچه وقتی رسید به خیابون اصلی، نمی دونم چی کار کرد که جیغ لاستیکای ماشینش رفت هوا ،طوری که همه برگشتن و نیگاش کردن..
بعدا بهم گفت که اونکارو به عشق تو کردم......
کار خوبی کردی نوشتی.من نوشتن و دوست دارم. خوندن رو هم دوست دارم.بنویس...
چه جالب چه با همه بی تجربه گیت چه جراتی داشتی دختر!!!!خب بقیه اش چی شد بعدش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟زنگ زدی؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام
ممنون که منو خوندی
نمی دونم .اون وقت سنم کم بود.یه جورایی بهش اعتماد پیدا کردم و ازش خوشم اومد ولی شانس آوردم که پسر خوبی بود.بقیه اش رو بخون
خواستی رمز بهت بدم...