زنده باد بال خدا...

 

  

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و برمی‌گشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همین‌طور بین راه می‌ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!

یادمان باشد هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی، خدا کنارمان است؛.... 

 

پ.ن:خدایا همیشه کنارم بودی...تا آخرش باش..ممنون 

عکس از وبلاگ لی لی جون...

نظرات 2 + ارسال نظر
نیلوفر سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:00 ق.ظ http://bato-nemitarsam.persianblog.ir/

حالا خوبه بچه رو برق نزده !

ولی جدای شوخی مطلب جالب و قشنگی بود

ممنون اومدی گلم

نیلوفر شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:48 ق.ظ http://bato-nemitarsam.persianblog.ir/

سحر جان من بدلیل همون اتفاق هنگ کردن و اینا رمز دوستام رو از دست دادم . میشه دوباره رمز بفرستی عزیزم ؟

سلام خانومی...باشه گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد